روز هفتم شهریورماه سال 1336 در شهرستان سنقر از توابع استان کرمانشاه، از مادری مؤمن به دنیا آمد. هنوز یک سالش نشده بود که مادر را از دست داد. پدرش که حالا می بایست جای خالی مادر را هم برای حمدالله پر کند، چاره ای نداشت مگر اینکه اسباب زندگی را بار وانت کند و به روستا برود تا در غیاب خودش مادرش از حمدالله نگهداری نماید.با مدرسه رفتن حمدالله همه شاد و امیدوار بودند که او درس میخواند و عصای دست پدر و مادربزرگاش میشود؛ اما فوت مادربزرگ دوباره خانه را سیاهپوش کرد.
مادری که خدا برای حمدالله فرستاد
کاک یدالله میدانست که بچه مادر میخواهد، از طرفی هم نگران ناسازگاری او با نامادری بود. مدتی پدر و پسر تنها ماندند، بالاخره کایدالله مجبور شد پسرش را دست کسی بسپارد و سرکار برود.حمدالله هفتساله، نگاههای مضطرب پدر را که میبیند میگوید:حالا که مادرم مرده، این خانم بهجای مادرم. خدا او را فرستاده!
آن روز کاک یدالله این حرف پسرش را که شنید، دگرگون شد. اشک اش را پاک کرد و زیر لب گفت: چهقدر این پسر مرد است! چهقدر این پسر خوب میفهمد! این برکت آن قرآن خواندنهای مادرش است.حمدالله سالهای مدرسه را با نمرات خوب طی کرد، تابستان که میشد به توصیه پدر صبحها سرکار میرفت و بعدازظهر به مسجد و قرآن را فرامیگرفت.
پیروزی انقلاب
با آغاز خیزش ملت ایران به زعامت روحانیت مبارز شیعه، حمدالله با علاقهمندی تمام به نهضت آسمانی خمینی کبیر پیوست و با رشادت تمام با توجه به اعتبار و اعتمادی که با زندگی پاک و جونمرادنه در بین مردم قصر شیرین به دست آورده بود به تهییج مردم علیه حکومت طاغوت پرداخت.پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در شکلگیری کمیتههای انقلاب، جهاد سازندگی و تشکیل سپاه در منطقه قصر شیرین نقش مؤثری ایفا نمود، و سپس بهواسطه علاقه به دفاع از کیان مقدس انقلاب اسلامی، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست.
اسارت در روزهای نخستین جنگ تحمیلی
صداهای نامفهوم اطراف، پاسگاه را ناآرام کرده. فرمانده دکامی افراد را برای گشت زنی به دو دسته تقسیم میکند، ساعتی از راهی شدن این دو گروه میگذرد که سرباز بیسیم به دست جلو میآید؛
-از عمار به فرماندهی... از عمار به فرماندهی... تعداد زیادی تانک مهاجم در حال تردد دیده میشوند.
فرمانده سریع گوشی را میگیرد:
-از فرماندهی به عمار... از فرماندهی به عمار... تعداد دقیق آنچه دیده میشود را اعلام کنید. از نیروهای پیاده و دیگر ادوات هم اطلاع داده شود.
فرمانده ساکت میماند. با خودش تکرار میکند:
-تانک... تانک... تانک...
با تکرار اسم تانک، لبخنده همیشگی چهره? فرمانده ناپدید میشود.
صدای امینالله از میان بیسیم در گوشش میدود:
-از عمار به فرماندهی... برادر دکامی! تعداد بیش از ده تاست. نفربرهای سرپوشیده نیز رؤیت می شود؛ دستکم، ده فروند به ستون. احتمال حمله... .
صدا خشدار میشود. حرف امینالله مفهوم نبود. اما کلمه احتمال، کافی بود تا فرمانده وقوع خطر را نزدیکتر از آنچه فکر میکرد، حس کند.
بلافاصله مرکز قصر شیرین را میگیرد تا گزارش بدهد؛ اما پاسخ میشنود:
-تانکها خودیاند و قصد گشتزنی دارند. نهایت همکاری با برادران ارتشی صورت گیرد.
فرمانده با شنیدن این پاسخ قطار فشنگ را از روی میز برمیدارد و میگوید: باید خودم از خودیبودن تانکها مطمئن شوم. تانک خودی!
چیزی از رفتن فرمانده نمیگذرد که سرباز با شنیدن صدای رگباری از فاصله خیلی نزدیک روی زمین پناه میگیرد، بهآرامی سر بلند میکند و از پشت دوربینی که در دست دارد نگاه میکند: عدهای دور فرمانده حلقه زدهاند و او را دو زانو روی زمین نشاندهاند. از پشت درختها شماری دیگر از نیروهای پاسگاه دستهایشان را روی سرشان گذاشته و به ستون یک، به فرمانده که در دایره بزرگی از افراد اسلحه به دست در محاصره است، نزدیک میشوند.
گریهکنان بهطرف پاسگاه میدود تا به مرکز قصر شیرین خبر دهد:
- همهشان اسیر شدند
-همهشان اسیر شدند. تانکها خودی نبود، کار ارتش نبود.
پدر هم به عشق پسر اسیر میشود
فرمانده حمدالله دکامی و جمعی از نیروهایش در روز یکم مهرماه سال 1359 در منطقه ترشاوه از مرز استان کرمانشاه به اسارت نیروهای بعثی ارتش عراق درمیآیند.ظاهر و مدارک حمدالله نشان از سپاهی بودن او دارد و همین بهانه ای است تا بیشتر از بقیه شکنجه شود.
خبر تحرکات مرزی عراق و آغاز جنگ به گوش پدر میرسد، اما هرچه با محل خدمت حمدالله تماس میگیرید کسی پاسخگو نیست، خبرهای اسارت کم وبیش به گوشش می رسد اما او باور نمیکند. آخرسر هم خودش راهی ترشاوه میشود تا پسرش را پیدا کند، بعد از چند روز که با پای پیاده در آن منطقه به دنبال پسر گشته، خسته و ناتوان به دست نیروهای عراق اسیر میشود.
در اردوگاه اسرای جنگی دوباره تعدادی اسیر جدید را آوردهاند.لحظاتی میگذرد. درِ دخمه که باز میشود حمدالله در میان اسرای تازهوارد چهره آشنای پدر را میبیند. دیدن اسارت پدر، سختی اسارت را برایش دوچندان میکند.
سالهای اسارت بهسختی میگذرد با پذیرش قطعنامه 598 هم خبری از آزادی اسرا نمیشود گویا همه آنها را فراموش کردهاند، این جمله ایست که از دل و ذهن همه اسرا میگذرد.روزهای پس از پایان جنگ سختتر از روزها و سالهای قبل میگذرد اما سرانجام روز بیست و ششم مردادماه سال 1369 خبر آزادی و بازگشت به میهن جان تازه ای به پیکر نحیف و درهمشکسته اسرا میبخشد.
حمدالله در سالهای اسارت بهعنوان بهترین یار و مددکار مرحوم حاجآقا ابو ترابی در کنار آن عارف وارسته قرار داشت. او در سالهای اسارت به حفظ کامل قرآن کریم و نهجالبلاغه با ترجمه و تفسیر این دو کتاب بزرگ پرداخت. و بهعنوان یکی از بهترین آموزگاران قرآن و نهجالبلاغه در سالهای اسارت و بعدازآن در مجالس و محافل پاسداران و بسیجیان انقلاب به شمار میآمد.
شهادت در مسیر خدمت
سالها پس از پایان دوران اسارت، سردار حمدالله دکامی فرمانده نیروی مقاومت غرب کشور میشود.
شهادت
در پاییز سال 1380 و مصادف با ماه مبارک رمضان، پس از پشت سر گذاشتن دهسال اسارت در دست دشمن و یازده سال خدمت در سپاه، در حین مأموریت دچار سانحه رانندگی شده و به مقام رفیع شهادت نائل میگردد.
اگر دشمن با ما وارد جنگ هم بشود، کاری از پیش نخواهد برد؛ فقط ما را اذیت میکند. ما اذیت میشویم؛ حرفی نیست ولی از پا در نمیآییم. چقدر زیبا قرآن میفرماید: "إِن تَکُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ کَمَا تَأْلَمُونَ" در اینجا تالمون از الم است، یعنی درد و رنج. اگر به شما درد و رنج میرسد نگران نباشید، به آنها هم میرسد. منتها شما "تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لا یَرْجُونَ" هستید. شما امیدوار به فضل خدا هستید، هدفدارید، اما آنها این امید را ندارند. ما ضرری نمیکنیم.
این آرمان و اراده بلندی که ان شاءالله بر آن هستیم، برای ما جز نیکویی چیزی به دنبال ندارد. وعده قرآن است که در رویارویی با آنها، ای پیامبر اسلام بگو: "هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ" آیا دشمنان جز دو نیکویی، برای ما انتظار میکشند؟ دو موضع بیشتر مستقبل نیست؛ یا کشته میشویم که به نفع و آرزوی ماست و یا آنان را میکشیم که بهتر. فرقی نمیکند هر دو خوب است. وقتی گفته میشود در مکتبی که شهادت است، شکستی نیست، این شعار نیست.
امیدواریم ان شاء الله خداوند متعال آنچه را که به مصلحت و خیر ماست، برای ما پیش بیاورد. البته برای من از همین لحظه انتظار کشته شدن در راهش است. امیدوارم بهحق امام حسین (ع) شما هم دعا کنید. ولی برای شما آرزوی عمر طولانی و باعزت و نابودی دشمنان به دست شما و هم رزمان و برادران شما دارم. بعد از عمر طولانی در دنیا، ان شاء الله خداوند اجر شهید را نصیبتان بفرماید.